My best friend



امسال کلاسمون یه مشکل خاصی داره. فاصله ش به شدت با اتاق معلمان و اتاق مدیر کمه. خیلی وقتا میشه که ما با بچه ها میشینیم چرت و پرت میگیم و بعد می بینیم مدیر جلو در کلاس بوده و گوش میکرده:|

یکی از سوتی های بدمون وقتی به وجود اومد که داشتیم راجع به سلبریتیا صحبت می کردیم. یکی از بچه های کلاس برگشت و گفت که شان مندز شبیه گوسفنده:| دوست منم که از فنای دو آتیشه مندز هست، یهو طوری منفجر شد که کفششو در آورد و پرت کرد طرف همکلاسی مورد نظر(جای بدی خورد) همکلاسی مورد نظر خیلی بد از پا دراومد:) و بحث سنگینی تو کلاس درگرفت. 

دوستم: گوسفنداااای دهات شما تبلیغ لباس زیر میکنن؟ واااای چه گوسفندایی:| شمارشونو بده برم بهشون درخواست بدم:)

همکلاسی: نههههه خیلی بد زدی نابود شدم (×_×)

من: به فندوم توهین نکن. حقت بود:|

دوستم(به گفتن اینکه مندز چه مدل لباس زیر خوبی هست اکتفا نکرد و تصمیم گرفت در عمل نشون بده که اون دقیقا چطوری اینکارو انجام میده): پسسس گوسفندای دهات شما اینطوری(باسن به جلو درحال نشان دادن یکی از ژستای مندز) لباس زیر تبلیغ میکنه:|

همکلاسی: بهت لطف می کنم شکایت نمی کنم. اون مطمئنا یه گوسفنده:| هری استایلم یه قورباغه ی تازه متولد شده ست:)

من: گوسفنددد خخخخخخ لباس زیرخخخخ وااااای گوسفند با لباس زیر سفید (⁄ ⁄>⁄ ▽ ⁄<⁄ ⁄)  چیزی که دارم بهش فک می کنم

.

.

پس از نیم ساعت

همکلاسی همچنان از محل مورد نظر گرفته بود و دوستمو نفرین میکرد و دوستم هم با یه پای از جاش بلند شده بود و از ته دل داد میکشید و منم هنوز تو فکر گوسفنده بودم. در همین حین بود که مدیر با لبخندی عصبی همچون روح شیطانی از جلوی ورودی کلاس محو شد →~(ψ(▼へ▼メ

و تمام خنده ها تو اعماق وجودم خشکید ▓▒░(◡)░▒▓

 

حال نکت این رقعه در اینجاست که مدیر قراره برای کلاسای فوق یه معلم زیست دیگه بیاره. و وقتی همه ازش پرسیدن که این مرد کیست ای وی؟ ایشون پاسخ دادن که سوپرایزیست از جانب من برای بچه ها !(o_O)

فرضیه های احتمالی:

۱. معلم مورد نظر ترکیبی از این دو شخصه برای انگیزه دادن به بچه ها نمونه ی۱   نمونه ی۲ 

۲. معلم یه پیرمرد در شرف مرگه تا ما با هربار دیدنش یادمون بیفته که مرگ نزدیکه و باید بهتر زندگی کنیم:|

۳. یه گوسفنده با لباس زیر سفید (‿ )

 

پ.ن: یعنی باید امیدوار باشم که مثل دفعه ی پیش وب از دسترس خارج نمیشه (;¬_¬) 

پ.ن۲: فصل سوم انیمه ی psycho pass را از دست ندهید(اگه ندیدین برین از اول ببینین. عاشقش میشین:)


امروز داشتم درس می خوندم که خوابم گرفت و یه خواب عجیبی دیدم.

.

.

.

در حیاط ننه ام در شمال بودم.همراه مادر و ننه منتظر پدر بودیم که از اردبیل بیاید.زنگ صدا داد و درهارا باز کردند. پیکان سفیدی به داخل آمد و پدر با لب هایی خندان از ماشین پیاده شد و سمتمان آمد. پشت سر پدر ناگهان حیاط شلوغ شد. خواهرننه(خاله) و بچه ها و نوه هایش از ماشین بیرون ریختند و به سمت خانه آمدند.

چندسالی بود که شوهرِ خاله حالش بد بود و از شدت مرض قند از بستر برنمی خاست. به همین دلیل به کمر خمیده خاله صندلی خالی بسته بودند تا شوهرش را که از تکیه گاه صندلی آویزان مانده بود! با خود حمل کند. شوهر خاله مرد کوچک و آب رفته ای بود که هی از درد ناله می کرد و زیرلبی خاله را فحش می داد.

پس از مدتی همه رفتند داخل و در آشپزخانه ی کوچک ننه دور هم جمع شدند. صندلی چیدند تا همه بنشینند. صندلی خالی پشت خاله را هم باز کردند تا شوهرش روی آن بنشیند. مادر ننه را هم که قوری بزرگ و سفیدی بود!!! گذاشتند تا روی میز بماند. مادر ننه خیلی یکدنده بود و هی چای می خواست. آخرسر هم که دید کسی برایش چای نمی ریزد با هزار مشقت و با دندان! خودش برای خود چای ریخت. من هم با بیچارگی نگاه می کردم که چطور آب جوش داخل لیوان را با تکانهایش اینور و آنور می ریزد.

همه که کنار هم جمع شدند ننه مرا پی کیفش فرستاد تا صدقه بدهد. ننه برای صدقه دادن خیلی دست و دلبازی به خرج داد. از کیفش یک اسکناس پنجاهی و چندتا اسکناس ده تومانی در آورد. ولی همین که آمد پولها را بدهد، اسکناس پنجاهی کوچک از میان دستانش سر خورد و لای چین های دامنش گم شد. منم سرم را تا ته میان دامن زنها فرو کردم تا اسکناس را بیابم که.   از اونور سرم بلند شد و دیدم خوابم برده:|

 

پ.ن: شوهر خواهر ننه فوت شده. یه جورایی تا الان دقیقا ندیدمش.


تا الان کارم خوب بوده

من تواناییش رو دارم

و نه امروز.

نه هیچ روزی در آینده

حتی اگر داغون شده باشم

به هیچ وجه تسلیم نمی شم.

 

 داشتم سالنامه رو ورق می زدم و اینو پیدا کردم. دقیقا یادم نمیاد ولی فکر می کنم از انیمه ی kimetsu no yaiba باشه. وقتی بهش فکر می کنم بهم انگیزه میده. تا وقتی دستام تمام توانشونو از دست دادن هم وادارشون کنم حرکت کنن. 

 

Image result for dororo anime

 

dororo خیلی انیمه ی جالبی بود. هیاکیمارو(عکسش بالاعه)  وقتی به دنیا میاد ۴۸ عضو از بدنشو نداره. چون پدرش که یه حاکم بود طی یه قرارداد با ۴۸ اهریمن در عوض موفقیت در جنگ و تموم شدن خشکسالی پسرشو قربانی می کنه. 

در ادامه هیاکیمارو که همه انتظار داشتن بمیره به شکل معجزه آسایی زنده می مونه و بزرگ میشه و تبدیل میشه به یه سامورایی خیلی قوی. کل انیمه جریان هیاکیماروعه که داره با کشتن تک به تک اون اهریمنا هربار یه بخش از بدنشو پس می گیره.

این برام خیلی معنادار بود. جنگیدن یه سامورایی برای پس گرفتن خودش از دنیا.

انیمه ی پرمعنا، خوش ساخت و خوش پیشینه ای هست. پیشنهاد می کنم ببینین.


اگر رشتتون تجربی باشه احتمالا با جلال موقاری که مدرس زیست وبسایت آلا هست آشنایی دارین:) 

اینجا نکته های زیبایی از تدریس ایشون برای مبحث مجلسی دستگاه تولید مثل در زن رو بررسی می کنیم:|

 

موقاری میگه: جنینو پس انداختی؟ دمتم گرم! یه جای خوب داری براش؟ میگه آره آقا! کجا؟ میگه رحم! میگه خو دمتم گرم:|

 

بنده خدا به این رحمه گفتن یک ماهی بالاخره این مهمون تو میاد. این بنده خدا، این چرخه ی رحمی هر ماه خودشو برای بارداری احتمالی آماده می کنه. میگه شاید این ماه این جنین بنده خدا اومد، ماه بعد. هر ماه خودشو آماده می کنه. خونه(رحم) رو تمیز می کنه میره میوه میزاره، فلان میزاره:|

 

اسم گذاشتن دیگه، اسمشو گذاشتن فولیکول. یه اووسیت بنده خدا با یه سری بادیگارد دورش.

 

مادره بنده خدا، مثلا دوقولوی ناهمسان شدن؟ دو تا اینجا تخمک گذاری کرده، دو تا اووسیت ول کرده. از اونورم که کلی باباعه بنده خدا اسپرم ریخته از اینور اومده:|

 

 

# حاشیه های_ آموزش_ مجازی


عشق اول و دو داستان دیگر شامل یک داستان بلند و یک داستان کوتاه از تورگنیف و داستان کوتاه دیگری از داستایفسکی است با ترجمه ی سروش حبیبی از روسی.

 

عشق اول، ایوان تورگنیف

داستان عشق نوجوان ۱۶ ساله ای به همسایه ی پرنسس و بزرگسالشان است. دختری که همه ی مردان را به خدمت خود در می آورد. 

ظاهرا داستان ارتباط زیادی با داستان زندگی خود تورگنیف دارد. چیزی که در ارتباط با این داستان برایم خیلی عجیب بود ارتباط راوی با پدرش بود. ارتباطی بسیار تلخ و به نوعی آزاردهنده. راوی حتی بعد از اینکه زیناییدا(پرنسس) دلباخته ی پدرش می شود به جای خشم گرفتن که واکنشی طبیعی است به پدرش به دیده ی تحسین می نگرد. 

 

دلاور خردسال، فیودور داستایفسکی

پسربچه ی ۱۱ساله ای که درخلال مهمانی بلند و چند روزه ای عاشق خانم م. با چشمان غمگینش می شود. برای نشان دادن شجاعتش سوار اسبی رام نشده و وحشی شده و حتی نامه ی معشوقه ی خانمش را به او می رساند. درحالیکه حتی از احساساتی که در وجودش شکل گرفته به درستی سر در نمی آورد.

 

آسیا، ایوان تورگنیف

آسیا بیشتر قلبم را فشرد. مثل عاشقی بودم که از معشوقم و در آغوشش خنجر خوردم! (حالا شاید نه با این شدت:)

جوان بیست و خورده ای ساله ای که بی هدف سفر می کند. و در دشت زیبایی در آلمان به دختری سرکش دل میبازد. هرچند که به درستی متوجه عمق احساسش نمی شود، نه تا وقتیکه پرتشویش کوچه پس کوچه هارا به دنبال یار گمشده اش زیر پا می گذارد. 

انگار من آسیا بودم وقتی در آن اتاقک تاریک با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: من مال شمایم. ته دلم ضعف رفت و لرز گرفتم. انگار آن پسر بیچاره من بودم که تن یخ زده اش می دوید و نام آسیا را فریاد می کشید. انگار من بودم که با ناامیدی رو به باد دوستت دارم ها را فریاد می کشیدم. انگار من بودم آسیایی که پس زده شد.

داستان زیبایی بود هرچند که با حسرتی بردلم به پایان رسید. عشقی بود نافرجام مثل تابلوهای ناکشیده ی هنرمندی همیشه خسته.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

xcvb دانلود رایگان کتاب خارجی آموزش زبان انگلیسی(teaching English) madreseshadmehr98 طلبه 313 مجله جوک سرا بلاگ فایل korehjonubi بیوفیزیک onfile